به دستبند سبزم نگاه کرد و گفت: «چه جرأتی دارین شما!» صف بود و بعد از من منتظر بودند. فرصت توضیح نبود. لبخندی زدم و رفتم.
از دانشگاه که برمیگشتم، یک موتوری از کنارم رد شد و گفت: «فقط موسوی!» رفت. خواستم بگم... اما باز فرصت نبود. فرصت نبود که بگم خواهرم، بحث شجاعت نیست. برادرم، بحث میرحسین نیست. من آدم شجاعی نیستم. من یک آدم متوسطم. شجاع محسن روحالأمینی بود که رفت، ١٨ تیر که دستگیر شد، دانشجوها رو جدا میکردند و بقیه رو میبردند به کهریزک. حاضر نشد به این تبعیض تن بده و نگفت که دانشجوی دانشگاه تهرانه. شجاع؟ من در روز ختم محسن وقتی از دو سو توسط نیروهای ویژهی سپاه گیر افتادم همون لحظه به غلط کردن افتادم.
من طرفدار میرحسین نیستم، طرفدار آزادی و عدالتم. مخالف مقام معظم نیستم، مخالف دروغ و جنایتم. دستبند سبز میبندم که مبادا رهگذری من رو ببینه و گوشهی ذهنش فکر کنه که من نوعی به قتل ندا راضی شدم. نکنه کسی یک لحظه تصور کنه که من اون چشمها رو دیدم و سکوت کردم. من بدون تمام علائقم باز هم انسانم. من بدون سینما، بدون موسیقی، IT، شعر، مهندسی، بدون تمام دوستانم، باز هم هستم.
اما بدون آزادی نیستم. بدون این دستبند سبز، من دیگه انسان نیستم.
Norges tøffeste
۲ سال قبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی ست
و عبث بودن پندار سرور آور مهر...
زنده باد مخالف من!